ایمان نسوز
12 اسفند 1392
روزی بازرگان موفقی در بازگشت از مسافرت متوجه شد در نبود او خانه ومغازه اش آتش گرفته وخسارت هنگفتی با او شده است.همه فکر می کردند که تاجر از ناراحتی وغصه سکته خواهد کرد و یا با گریه وزاری خدا را مقصر بدبختی اش بداند و از او گلایه کند.تاجر، ساکت وآرام داخل اتاقی شد وبا هیچ کس حرفی نزد این کار او اطرافیانش را بیشتر نگران کرد. اما انها هم نمی توانستند کاری برای او انجام دهند.
فردای آن روز همه مردم در حالی شگفت زده تاجر مال باخته را نگاه می کردند که او مشغول آویزان کردن تابلویی بر سر در مغازه اش بود وبر روی ان این گونه نوشته شده بود:"مغازه ام سوخت ! اما ایمانم نسوخته است!
با توکل به خدا از امروز دوباره شروع به کار خواهم کرد.”