خدا بابا...
ماجرای یک بچه کلاس اولی که با معلمش درباره درس بابا مشکل داشت:
صدای ناز می آید صدای کودک پرواز می آید
صدای رد پای کوچه های عشق پیدا شد
معلم در کلاس درس حاضر شد
یکی از بچه ها از قلب خود فریاد زد بر پا
همه برپا چه بر پایی شده برپا
معلم نشأتی دارد معلم علم را در قلب می کارد
معلم گفته ها دارد
یکی از بچه های آن کلاس درس گفتا برجا
معلم گفت فرزندم بفرما،
جان من بنشین
چه درسی فارسی داریم؟
کتاب فارسی بردار آب وآب را دیگر نمی خوانیم!
بزن یک صفحه از این زندگانی را
ورق ها یک به یک رو شد
معلم گفت فرزندم :
ببین بابا
بخوان بابا
بدان بابا
عزیزم این یکی بابا
پسر جان آن یکی بابا
همه صفحه پر از بابا
ندارد فرق این بابا وآن وبابا
بگو آب وبگو بابا – بگو نان وبگو بابا
اگر بخشش کنی با میشود با؛ با
اگر نصفش کنی با میشود با ،با
تمام بچه ها ساکت نفس ها حبس در سینه وقلبی همچو آیینه
یکی از بچه های کوچه بن بست که میزش تخت آخر هست
وهم چون نی فقط نا داشت به قلبش یک معما داشت
سؤال از درس بابا داشت
نگاهش سوخته از درد ؛لبانش زرد ؛ ندارد گوییا هم درد
فقط نا داشت به انگشت اشاره
او سؤال از درس بابا داشت؛ سؤال از درس بابای زمان دارد!
تو گویی دردهایی بر زبان دارد
صدای کودک اندیشه می آید صدای بیستون ،فرهاد یا شیرین
صدای تیشه می آید
صدای شیر ها از بیشه می آید
معلم گفت: فرزندم سؤالت چیست؟
بگفتا آن پسر آقا اجازه:این یکی بابا وآن بابا یکی هستند؟
معلم گفت:آری جان من؛ بابا همان باباست
پسر آهی کشید واشک او در چشم پیدا شد
معلم گفت:فرزندم بیا اینجا چرا اشکت روان گشته؟
پسر با بغض گفت: این درس را دیگر نمی خوانم!
معلم گفت:فرزندم چرا جانم؟
مگر این درس سنگین است؟
پسر با گریه گفت : این درس رنگین است!
دوتا بابا یکی بابا؟
تو می گویی که این بابا وآن بابا یکی هستند؟
چرا بابای من غمگین است؟
ولی بابای آرش شاد وخوشحال است؟
تو می گویی که این بابا وآن باب یکی هستند؟
چرا بابای آرش میوه از بازار می گیرد؟
چرا فرزند خود را سخت در آغوش می گیرد؟
ولی بابای من هر دم زغال از کار می گیرد؟
چرا بابا مرا یکدم به آغوشش نمی گیرد؟
چرا بابای ارش صورتش قرمز ولی بابای من تار است؟
چرا بابای آرش بچه هایش را همیشه دوست می دارد؟
ولی بابای من شلاق بر پیکر مادر به زور ظلم می کارد؟
تو می گویی که این بابا وآن بابا یکی هستند؟
چرا بابا مرا یکدم نمی بوسد؟
چرا بابای من هر روز می پوسد؟
چر ادر خانه آرش گل وزیتون فراوان است؟
ولی درخانه ما اشک وخون به جریان است؟
تو می گویی که این بابا وآن بابا یکی هستند؟
چرا بابای من با زندگی قهر است؟
معلم صورتش زرد ولبانش خشک گردیده؛
به روی گونه اش اشکی زدل برخاست
چو گوهر روی دفتر ریخت
معلم روی دفتر عشق را می ریخت
ویک بابا ز اشک آن معلم پاک شد از دفتر مشقش
بگفتا:دانش آموزان بس است دیگر
یکی بابا در این درس است وآن بابای دیگر نیست
پاک کن را بگیرید ای عزیزانم
یکی را پاک کردند
ومعلم گفت: جای آن یکی بابا خدا را در ورق بنویس
وخواند آن روز خدا بابا
تمام بچه ها گفتند:خدا بابا
شاعر:آقای پورعباس