با هم بخندیم نه به هم ...
یه روز یه ترکه …
اسمش ستار خان بود، شاید هم باقر خان…، خیلی شجاع بود ،خیلی نترس … ، یکه وتنها از پس ارتش حکومت مرکزی براومد ، جونش رو گذاشت کف دستش وسرباز راه مشروطیت وآزادی شد، فداکاری کرد ، برای ایران ، برای من وتو ، برای اینکه ما یه روزی تو این مملکت آزاد زندگی کنیم.
یه روز یه رشتیه …
اسمش میرزا کوچک خان بود ، میرزا کوچک خان جنگلی ، برای مهار کردن گاو وحشی قدرت منطقه تلاش کرد، برای اینکه کسی تو این مملکت ادعای خدایی نکنه؛ اونقدر جنگید تا جونش رو فدای سرزمینش کرد.
یه روز یه لره …
اسمش کریم خان زند بود، مؤسس سلسله زندیه؛ ساده زیست، نیک سیرت وعدالت پرور بود و تا ممکن می شد از شدت عمل احتراز می کرد.
یه روز یه قزوینیه …
به نام علامه دهخدا؛ از لحاظ اخلاقی بسیار منحصر بفرد بوده ودیوان پارسی بسیار خوبی برای ما بر جا نهاد .
یه روز …
یه روز ما همه با هم بودیم …، ترک ورشتی ولر واصفهانی و… تا اینکه یه عده رمز دوستی ما رو کشف کردند وقفل دوستی ما رو شکستن…! حالا دیگه ما برای هم جوک می سازیم ، به همدیگه می خندیم !!!
و اینجوری شادیم !!!
این از فرهنگ ایرونی به دوره .
نوشته : محمد عابدی نسب
وقتی مورچه هم می تواند الگو باشد
زندگی مورچه ها سرشار از فلسفه است که به تعدادی از آن اشاره می کنیم:
1- بسیار پرتلاش اند
2- راه های گوناگونی را جستجو وامتحان می کنند
3- از موانع عبور می کنند؛ هر اندازه بزرگ یا خطرناک باشد
4- اگر عبور از موانع ممکن نباشد مانع را دور می زنند
5- تا به هدفشان نرسند دست از راه رفتن بر نمی دارند،حتی در سربالایی ها اگر بیفتند، برمی خیزند ودوباره ادامه می دهند وبیشتر سعی وتلاش می کنند
6- با احتیاط هستند
7- اتحاد دارند وهیچ کدام تنها با دشمنان نمی جنگند
8- زندگی دسته جمعی دارند وهیچ مورچه ای تنها زندگی نمی کند
9- با هم وبا تقسیم کار شگفت انگیزی زندگی می کنند
10- روح صرفه جویی دارند، انها هیچ وقت تمام آذوقه زمستانی خود را نمی خورند وهمواره در لانه خود غذای چند سال آینده را آماده دارند.با این روش در زمستان سرد وسخت غذای کافی دارند
11- عاشق آفتاب هستند،در زمستان، هنگامی که هوا آفتابی می شود،انان بی درنگ از لانه گرم خود بیرون می آیند
12- در اثر ممارست انقدر ورزیده شده اند که می گویند:مورچه ها قوی ترین موجودات روی زمین هستند.زیرا چندین برابر وزن خود را می توانند از روی زمین بلند کنند.
نوشته :خانم مهدیه عینی
يكي ما را مي بيند
فقيري پسري كم سن وسال داشت. روزي به او گفت: با هم برويم از ميوه هاي درخت فلان باغ دزدي كنيم. پسر اطاعت كرد و با پدر به طرف باغ رفتند. با اين كه پسر مي دانست كه اين كار زشت وناپسند است ولي نمي خواست با پدرش مخالفت كند.
سر انجام با هم به كنار درخت رسيدند، پدر گفت:پسرم! من براي چيدن ميوه بالاي درخت مي روم و تو پايين درخت مواظب باش و به اطراف نگاه كن، اگر كسي ما را ديد مرا خبر بده.
فرزند پاي درخت ايستاد، پدرش بالاي درخت رفت ومشغول چيدن ميوه شد. بعد از چند لحظه، پسر گفت:پدر جان، يكي ما را مي بيند.
پدر از اين سخن ترسيد و از درخت پايين آمد وپرسيد:آن كسي كه ما را مي بيند كيست؟ فرزند در جواب گفت:«هو الله الذي يري كل احد ويعلم كل شيء؛ او خداوند است كه همه كس را مي بيند و همه چيز را مي داند». پدر از سخن پسر شرمنده شد وپس از آن ديگر دزدي نكرد.
به نقل از مجله قرآني نداي وحي شماره 92-93
دوره ارزاني
چه كسي مي گويد كه گراني شده است؟!
دوره ارزاني ست!
دل ربودن ارزان!
دل شكستن ارزان!
دوستي ها ارزان!
تن عريان ارزان!
آبرو قيمت يك تكه ي نان!
و دروغ از همه چيز ارزان تر!!!
و چه تخفيف بزرگي خورده قيمت هر انسان…!!!
برگرفتهخ از مجله پيامك
خشت طلا
مسيح عليه اسلام به همسفر خود سه درهم دادتابه بازار رفته و سه قرص نان تهيه كند.او رفت و سه قرص نان خريد،اما يكي رار خورد و دو قرص ديگر را با خود آورد.وقتي كه مسيح عليه السلام دو قرص نان راديد ، گفت :من به تو چقدر پول دادم؟
گفت: سه درهم.
پرسيد:پس نان سوم كجاست؟
جواب داد: به تازگي نان گران شده وبا سه درهم فقط دو قرص نان مي دهند. مسيح عليه السلام سخني نگفت.
به را ه افتادندتا اينكه به مرد نابيناي مادر زاد رسيدند و حضرت با اذن حق او را شفا داد وبينا كرد.انگاه به رفيق همراه خود گفت: ديدي كه نابينابود وديدي كه به اذن خداوند بينا شد، حال به حق همان خدا راستش را بگو، نان سوم را چه كردي؟ و او خيلي قرص و محكم گفت:نان گران شده و بهاي هر نان يك درهم ونيم است!
باز به راه افتادند ودر يك خرابه به يك گنج دست پيدا كردند، آنجا سه خشت طلا بود، حضرت به او روي كرد و گفت: از ميان اين سه خشت يكي براي من ، يكي براي تو وسومي هم براي كسي كه نان سوم را خورده است، مرد سرش را پايين انداخت وگفت: راستش را بخواهيد سومي را من خورده ام.
آنگاه حضرت فرمود: هر سه خشت مال تو، اما از من دور شو! مرد هم خيلي خوشحال خشت ها را به سينه گرفت ورفت، ولي در راه به چهار دزد برخوردكرد؛ دزدها او را كشتند وخشت ها را برداشتند، آنگاه قرار شد دو تن از آن ها به بازار شهر رفته ونهار تهيه كنند. از اين رو دو تن ماندند و دو تن ديگر رفتند و غذا تهيه كردند، در راه كه مي آمدند غذا را مسموم كردند تا ا ن دو تن ديگر ا نرا خورده و از بين بروند و آ نگاه تمامي خشت ها را صاحب شوند، غافل از اينكه آن دو نفر نيز نقشه ي قتل اين دو را در سر داشته اند، وقتي به هم رسيدند اين دو را كشتند و آنگاه بر سر سفره نشستند تا غذاي خود را بخورند اما چون مسموم بود همان جا در دم جان دادند. كمي بعد مسيح عليه السلام از انجا مي گذشت كه ديد پنج كشته يك سو و سه خشت طلا هم سوي ديگر افتاده است!شگفت زده شد وگفت: سه خشت و پنج كشته؟!
نا گاه ندايي شنيد كه مي گفت:تاكنون اين خشت ها هزار وچند صد تن را كشته است!
با دروغ گاه آدم نه تنها چيزي از دست نمي دهد،بلكه به دست هم مي آورد، اما در پايان وپشت آن دستاوردها هلاك و نابودي نهفته است.از اين رو اهل تقوا رزق را تنها از راه صحيح و حلال تمنا مي كنند، آن هم نه تنها براي خود،بلكه از اين رزق ديگران را نيز بي نصيب نخواهند گذاشت.
منبع:گاهنامه پيام جوان شماره 2
سوءتفاهم!
جواني در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود.چون هنوز چند ساعت به پروازش باقي مانده بود، تصميم گرفت براي گذراندن وقت كتابي بخرد؛او يك بسته بيسكويت نيز خريد.
روي يك صندلي دسته دار نشست و در كمال آرامش شروع به خواندن كتاب كرد.
كناراو يك بسته بيسكويت بود ومردي هم آنجا نشسته بود وداشت روزنامه مي خواند.
وقتي كه او نخستين بيسكويت را به دهان گذاشت، متوجه شد كه مرد هم يك بيسكويت برداشت وخورد. او خيلي عصباني شد ولي چيزي نگفت.
پيش خود فكر كرد:«بهتراست ناراحت نشوم/شايد اشتباه كرده باشد.»
هر بار كه او يك بيسكويت بر مي داشت ، آن مرد هم همين كار را مي كرد.
اين كار ، او را حسابي عصباني كرده بود ولي نمي خواست واكنش نشان دهد.
وقتي كه تنها يك بيسكويت باقي مانده بود، پيش خود فكر كرد:«حالا ببينم اين مرد بي ادب چه كار خواهد كرد؟»
مرد آخرين بيسكويت را نصف كرد و نصفش را براي او گذاشت.
اين ديگه خيلي پر رويي مي خواست!اوحسابي عصباني شده بود.
سپس كتابش را بست، وسايلش را برداشت و به سمت محل سوارشدن رفت.
وقتي داخل هواپيما روي صندلي اش نشست،خواست كتاب را داخل كيفش قرار دهدكه ناگهان با كمال تعجب ديد كه بسته بيسكويتش آنجاست، باز نشده ودست نخورده!
خيلي شرمنده شد!!! از خودش بدش آمد…. .
يادش رفته بود كه بيسكويتي را كه خريده بود داخل كيقش گذاشته بود.
آن مرد بيسكويت هايش را با او تقسيم كرده بود،بدون آنكه عصباني و بر آشفته شده باشد… .
…در صورتيكه خودش زمانيكه فكر مي كرد آن مرد از بيسكويت هايش مي خورد،خيلي عصباني شده بود.
ومتأسفانه ديگر زماني براي توضيح رفتارش و يا معذرت خواهي نبود.
بعضي چيز ها هستند كه ديگر نمي توان آنها را باز گرداند… .
سنگ … پس از پرتاب كردن
سخن … پس از به زبان آوردن
فرصت … پس از پايان يافتن
زمان … پس از سپري شدن
منبع:گاهنامه فرهنگي پيام جوان شماره 2