خشت طلا
مسيح عليه اسلام به همسفر خود سه درهم دادتابه بازار رفته و سه قرص نان تهيه كند.او رفت و سه قرص نان خريد،اما يكي رار خورد و دو قرص ديگر را با خود آورد.وقتي كه مسيح عليه السلام دو قرص نان راديد ، گفت :من به تو چقدر پول دادم؟
گفت: سه درهم.
پرسيد:پس نان سوم كجاست؟
جواب داد: به تازگي نان گران شده وبا سه درهم فقط دو قرص نان مي دهند. مسيح عليه السلام سخني نگفت.
به را ه افتادندتا اينكه به مرد نابيناي مادر زاد رسيدند و حضرت با اذن حق او را شفا داد وبينا كرد.انگاه به رفيق همراه خود گفت: ديدي كه نابينابود وديدي كه به اذن خداوند بينا شد، حال به حق همان خدا راستش را بگو، نان سوم را چه كردي؟ و او خيلي قرص و محكم گفت:نان گران شده و بهاي هر نان يك درهم ونيم است!
باز به راه افتادند ودر يك خرابه به يك گنج دست پيدا كردند، آنجا سه خشت طلا بود، حضرت به او روي كرد و گفت: از ميان اين سه خشت يكي براي من ، يكي براي تو وسومي هم براي كسي كه نان سوم را خورده است، مرد سرش را پايين انداخت وگفت: راستش را بخواهيد سومي را من خورده ام.
آنگاه حضرت فرمود: هر سه خشت مال تو، اما از من دور شو! مرد هم خيلي خوشحال خشت ها را به سينه گرفت ورفت، ولي در راه به چهار دزد برخوردكرد؛ دزدها او را كشتند وخشت ها را برداشتند، آنگاه قرار شد دو تن از آن ها به بازار شهر رفته ونهار تهيه كنند. از اين رو دو تن ماندند و دو تن ديگر رفتند و غذا تهيه كردند، در راه كه مي آمدند غذا را مسموم كردند تا ا ن دو تن ديگر ا نرا خورده و از بين بروند و آ نگاه تمامي خشت ها را صاحب شوند، غافل از اينكه آن دو نفر نيز نقشه ي قتل اين دو را در سر داشته اند، وقتي به هم رسيدند اين دو را كشتند و آنگاه بر سر سفره نشستند تا غذاي خود را بخورند اما چون مسموم بود همان جا در دم جان دادند. كمي بعد مسيح عليه السلام از انجا مي گذشت كه ديد پنج كشته يك سو و سه خشت طلا هم سوي ديگر افتاده است!شگفت زده شد وگفت: سه خشت و پنج كشته؟!
نا گاه ندايي شنيد كه مي گفت:تاكنون اين خشت ها هزار وچند صد تن را كشته است!
با دروغ گاه آدم نه تنها چيزي از دست نمي دهد،بلكه به دست هم مي آورد، اما در پايان وپشت آن دستاوردها هلاك و نابودي نهفته است.از اين رو اهل تقوا رزق را تنها از راه صحيح و حلال تمنا مي كنند، آن هم نه تنها براي خود،بلكه از اين رزق ديگران را نيز بي نصيب نخواهند گذاشت.
منبع:گاهنامه پيام جوان شماره 2