تأ مل خوبان
تلاش
پسرك آخر كلاس رياضي خوابش برد،زنگ راكه زدند بيدارر شد وبا عجله دو مسئله اي را كه روي تخته سياه نوشته شده بود ، يادداشت كرد.او به اين گمان كه استاد آن را به عنوان تكليف هفتگي داده است به منزل برد،تمام هفته را شب وروز براي حل كردن آن ها فكر كرد، با انكه حل كردنش خيلي سخت بود ، اما چون بايد ان را به كلاس مي برد، دست از تلاش برنداشت. سرانجام يكي از آن ها را حل وبه كلاس آورد؛استاد به كلي مبهوت شد! چون اين دو تا سؤال را به عنوان دو نمونه از مسائل غير قابل حل رياضي روي تخته نوشته بود!!!
مرواريدهاي زيبا در انتظار توست
دختر كوجولو كه با مادرش براي خريد به بازار رفته بود، چشمش به يك گردنبند مرواريد پلاستيكي افتاد. از مادرش خواست تا گردن بند را برايش بخردفمادر گفتكه اگر دختر خوبي باشد وقول بدهد كه اتاقش را هر روز مرتب كند آن را برايش مي خرد. دخترك قول داد كه حتماً اين كار را خواهد كرد فمادر هم گردنبد را برايش خريد.دختر كوچولو به قولش وفا كرد؛ او هر روز به مادرش كمك مي كرد واتاقش را هم مرتب مي كرد.
او گردنبند را خيلي دوست داشت وهر جا مي رفت آن را با خودش مي برد، پدر دخترك هر شب وقت خواب برايش قصه مي گفت تا او بخوابد ، شبي بعد از اينكه داستان به پايان رسيد، بابا از او پرسيد:«دخترم !آيا بابا را دوست داري؟» دختر جواب داد :«معلومه كه دوست دارم« بابا گفت:«پس گردنبند مرواريدت را به من بدهى» دخترك با دلخوري گفت:«نه !من اونو خيلي دوست دارم ، بيايين عروسك قشنگمو بگيرين اما اونو نه!باشه» بابا لبخندي زدوگفت :«نه عزيزم!ممنون» بعد بابا گونه اش را بوسيد وشب بخير گفت.
چند شب بعد باز بابا از دخترمرواريدهايش را خواست، ولي او بهانه اي آورد ودوست نداشت آنها را از دست بدهد. عاقبت يك شب دخترك گردن بندش را از گردن باز كردوبه بابايش هديه نمود،بابا در حالي كه با يك دستش مرواريدها را گرفتهبود با دست ديگر از جيبش يك جعبه قشنگ بيرون آورد وبه دختر كوچولو داد.
وقتي دخترك درب جعبه را باز كرد،چشمانش از شادي برق زد:«خداي من،چه مرواريدهاي اصل قشنگي» بابا اين گردنبند زيباي مرواريد را چند روز قبل خريده بود ومنتظر بود تا گردنبند ارزان را از او بگيرد ويك گردنبند پر ارزش به او هديه بدهد.
«به ياد داشته باشيم كه خداوند ،مهربان تر وحكيم تر از يك پدر است. حال به نعمت هاي داده وگرفته اش توجه كنيم.»