روز شمار رويدادهاي دهه اول محرم
روز هفتم
1- در روز هفتم محرم عبيدالله بن زياد ضمن نامه اي به عمر بن سعد از وي خواست تا با سپاهيان خود بين امام حسين وياران، واب فرات فاصله ايجاد كرده واجازه نوشيدن آب به آنها ندهد.
عمر بن سعد نيز بدون فاصله «عمروبن حجاج» را با 500 سوار در كنار شريعه فرات مستقر كرد ومانع دسترسي امام حسين (عليه السلام) ويارانش به اب شدند.
2- در اين روز مردي به نام «عبدالله بن حصين ازدي»- كه از قبيله «بجيله» بود- فرياد برآورد :اي حسين !اين اب را ديگر بسان رنگ آسماني نخواهي ديد! به خدا سوگند كه قطره اي از آن را نخواهي آشاميد ،تا از عطش جان دهي !
امام (عليه السلام) فرمودند: خدايا ! او را از تشنگي بكش و هرگز او را مشمول رحمت خود قرار نده.
حميد بن مسلم مي گويد : به خدا سوگند كه پس از اين گفتگو به ديدار او رفتم در حالي كه بيمار بود، قسم به ان خدايي كه جز او پروردگاري نيست ،ديدم كه عبدالله بن حصين آنقدر آب مي آشاميد تا شكمش بالا مي آمد وآن را بالا مي آورد وباز فرياد مي زد:العطش !باز آب مي خورد ، ولي سيراب نمي شد. چنين بود تا به هلاكت رسيد.
روز هشتم
1- «خوارزمي » در مقتل الحسين و «خياباني »در وقايع الايام نوشته اند كه در روز هشتم محرم امام حسين (عليه السلام) و اصحابش از تشنگي سخت آزرده خاطر شده بودند؛ بنابر اين امام (عليه السلام) كلنگي برداشت ودر پشت خيمه ها به فاصله نوزده گام به طرف قبله ، زمين را كَند ، آبي گوارا بيرون آمد وهمه نوشيدند ومشكلها را پر كردند ، سپس آن آب ناپديد شد وديگر نشاني از آن ديده نشد. هنگامي كه خبر اين ماجرا به عبدالله بن زياد رسيد ، پيكي نزد عمر بن سعد فرستاد كه : به من خبر رسيده است حسين چاه مي كَند وآب بدست مي آ ورد. به محض اينكه اين نامه به تو رسيد، بيش از پيش مراقبت كن كه دست آنها به آب نرسد و كار را بر حسين ويارانش سخت بگير. عمر بن سعد دستوري وي را عمل نمود.
2- در اين روز «يزيد بن حصين همداني » از امام (عليه السلام) اجازه گرفت تا با عمر بن سعد گفتگو كند. حضرت اجازه داد و او بدون آنكه سلام كند بر عمر بن سعد وارد شد ؛ عمر بن سعد گفت: اي مرد همداني ! چه چيز تو را از سلامكردن به من باز داشته است؟ مگر من مسلمان نيستم؟ گفت :اگر تو خود را مسلمان مي پنداري پس چرا بر عترت پيامبرشوريده و تصميم به كشتن آنها گرفته اي وآب فرات را كه حتي حيوانات اين وادي از آن مي نوشند از آنان مضايقه مي كني؟
عمر بن سعد سر به زير انداخت و گفت: اي همداني ! من ميدانم كه آزار دادن به اين خاندان حرام است ، من در لحظات حسّا سي قرار گرفته ام و نمي دانم بايد جه كنم ؛ آيا حكومتي كه در اشتياقش مي سوزم ؟ ويا دستانم به خون حسين آلودهگردد،در حالي كه مي دانم كيفر اين كار آتش است ؟ اي مرد همداني ! حكومت ري به منزله نور چشمان من است ومن در خود نمي بينم كه بتوانم از آن گذشت كنم.
يزيد بن حصين همداني باز گشت و ماجرا را به عرض امام (عليه السلام) رساند و گفت: عمر بن سعد حاضر شده است شما را در برابر حكومت ري به قتل برساند.
3- امام (عليه السلام) مردي از ياران خود به نام «عمرو بن قرظة» را نزد ابن سعد فرستاد و از او خواست تا شب هنگام در فاصله دو سپاه با هم ملاقاتي داشته باشند.
شب هنگام امام حسين (عليه السلام) با 20 نفر و عمربن سعد با 20 نفر در محل موعود حاضر شدند. امام حسين (عليه السلام) به همراهان خود دستور داد تا برگردند و فقط برادر خود «عباس » و فرزندش «علي اكبر» را نزد خود نگاه داشت. عمر بن سعد نيز فرزندش «حفص» و غلامش را نگه داشت و بقيه را مرخص كرد.
در اين ملاقات عمر بن سعد هر بار در برابر سؤال امام كه فرمود:آيا مي خواهي با من مقالته كني؟ عذري آورد. يك بار گفت: ميترسم خانه ام را خراب كنند! امام فرمودند:من خانه ات را مي سازم. ابن سعد گفت: مي ترسم اموال واملاكم را بگيرند! فرمودند:من بهتر از آن را به تو خواهم داد، از اموالي كه در حجاز دارم. عمر بن سعد گفت: من در كوفه بر جان افراد خانواده ام از خشم ابن زياد بيمناكم وميترسم آنها را ازدم شمشير بگذراند.
حضرت هنگامي كه مشاهده كرد عمربن سعد از تصميم خود باز نمي گردد، از جاي خود برخاست در حالي كه مي فرمود: تو را چه مي شود؟ خداوند جانت را در بسترت بگيرد و تو را در قيامت نيامرزد. به خدا سوگند من مي دانم كه از گندم عراق نخواهي خورد!
ابن سعد با تمسخر گفت: جو ما را بس است.
4- پس از اين ماجرا ،عمربن سعد نامه اي به عبيدالله نوشت و ضمن آن پيشنهاد كردكه حسين را رها كنند؛ چرا كه خودش گفته است كه يا به حجاز برمي گردم يا به مملكت ديگري مي روم. عبيدالله نامه ابن سعد را در حضور ياران خود خواند ،«شمربن ذي الجوشن» سخت بر اشفت ونگذاشت عبيدالله با پيشنهاد عمر بن سعد موافقت كند.