كوفه را نديده ايم اما...
الهي ! اي خداي قنوت هاي تب دار ! تو چه نزديكي آن زمان كه دست هاي ما به سوي تو بالا مي آيد ، پاي ما را از زمين بكن .
زمان عجيبي است ! غربت از در و ديوار مي بارد. نمي دانم چرا وقتي به اين زمان فكر مي كنم كوفه در ذهنم تداعي مي شود.كوفه را نديده ام و شايد تا آخر عمر هم نبينم ، اما؛با مذلت خاك وخاكيان آشنايم . بر حال خودم وهمنوعانم افسوس مي خورم ؛ چرا كه داريم به سرعت از همديگر دور مي شويم و روز به روز فاصله ما بيشتر مي شود. در عين اين كه از همديگر جدا مي شويم ، نسبت به خودمان نيز داريم غريبه مي شويم. داريم خودمان را نيز فراموش مي كنيم. هر وقت ندايي از درون بر ما نهيب مي زند كه برگرد ، راه را گم كرده اي ! داري به بيراهه مي روي ! ما نيز براو نهيب مي زنيم كه خاموش .
نمي دانم خوابيدن را چرا بيشتر از پرواز كردن دوست داريم؟ نمي دانم زمين راچرا به آسمان ترجيح مي دهيم ؟ شايد اين نشانه هاي همان غربتي باشد كه نسبت به خويشتن پيدا كرده ايم . هر چه باشد دلم گرفته است . از زمين سير شده ام ، از دنيا نه ، بلكه از زمين . شايد هم در اين عالم ، همه مثل اين خاك واين زمين باشند ولي من تنها اين زمين را تجربه كرده ام.زمين و يا هر چيز ديگر ، يكي دارد ما را از ما دور مي كند.
كاش از همه دل ها پنجره اي به سوي انتظار باز مي شد ! چه قدر دردآور است كه انسان بخواهد خودش را بفريبد. كاش دروغ نمي گفتيم و اميد را ، راستي راستي باور داشتيم ! كاش خودمان را در كوچه ها حس نمي كرديم وكاش يك سر اين كوچه ها را به جاده ابديت پيوند مي داديم !
نمي دانم چگونه و با چه زباني فرياد زنم كه ما گم شده ايم . چيزي را كه كوچك تر از ما بود بزرگش كرديم و در مقابل خودمان را كوچك تر ، چنان كه بعد از مدتي در ميان چيزي كوچك تر از خود ، گم شديم.
كم كم داريم با تاريخ بيگانه مي شويم وان را برخاسته از ضمير نا خودآگاه اشخاص مي پنداريم ، كم كم داريم به همديگر مي قبولانيم كه ابراهيم نمي خواست ونمي توانست بت شكن باشد و واقعه كربلا نمي تواند واقعي باشد. شايد اين ها ساخته ذهن هاي پريشان باشد. آري هر روز غريبه تر مي شويم وخودمان را پايين تر مي بينيم .بعد از مدتي بر انسان بودن خود هم شك خواهيم كرد.
دريغ كه اين پرده سازگاري ، ما را از گوهر وجدان دور ساخته است. دريغ و افسوس كه غبار غفلت آينه جانمان را در بر گرفته وما را از تماشاي خود محروم ساخته است.
آري ! از اين خاك احساس غربت مي كنم ، از اين خاكي كه براي ماندن حاضر است خودش را به زير پاي من بيندازد .
آري ! كوفه را نديده ام ، اما چيزي از درونم مي جوشد ، چيزي مثل غربت . احساس مي كنم كه در كوفه نيز همين خاك خيلي ها را جذب كرد واز پرواز محروم ساخت و چنين شد كه روح روشنايي را رها ساخته وخود را در ظلمت انداختند. چنين شد كه زلال بودن را گم كردند وبراي هميشه در صحراي عدم گير كردند وما نيز به سوي گم شدن پيش مي رويم وهمين گم شدن به صحراي عدم ختم مي شود. پس بياييد نگذاريم آن واقعه تكرار شود. حتماً مي پرسيد كدام واقعه؟! همان واقعه اي كه بانو فاطمه (سلام الله عليها) در دل نيمه شب دست به دعا برداشت كه «اللّهم عجّل وفاتي »، همان واقعه اي كه امام علي (عليه السلام) در تنهايي با چاه درد دل كند، همان واقعه اي كه امام حسن (عليه السلام) را سنگ بزنند وآنقدر مظلوم وغريبش كنند كه بعد از شهادتش پيكر مطهرش را تير باران كنند. همان واقعه اي كه امام حسين (عليه السلام) فرياد بزند:« هل مِن ناصِرٍ يَنصُرُ نِي » وفقط پيكر هاي بي سر شهدا تكان بخورد.همان واقعه اي كه امام صادق (عليه السلام) بفرمايد: «به تعداد انگشتان يك دست يار وياور واقعي ندارم ونهايتاً همان واقعه اي كه امام خميني (رحمة الله عليه) فرمودند:من جام زهر نوشيدم . وناله غريبانه «اللّهم عجل وفاتي » او فاطمه (سلام الله عليه ) را به گريه در اورد!!!
نگذاريد تاريخ مظلوميت گذشته تكرار شود . دشمنان اسلام كمر همت بسته اند تا ولايت را ازما بگيرند وشما همت كنيد ،متحد ويك دل باشيد تا كمر دشمنان بشكند و ولايت باقي بماند .
كاش هر چه زودتر پنجره ها باز شود.كاش هر چه زودتر باورمان را به اميدي دوباره ،دوباره بدست بياوريم .كاش اميدمان به انتظار ختم شود وانتظارمان به منجي موعود ! پس بياييم پرده ها را كنار بزنيم تا از دل هايمان پنجره اي به سوي انتظار باز شود تا روح روشنايي را سراغ بگيريم وخود را با آن از ظلمت برهانيم.
بيا مهدي شب هجران سحر كن