تشكر فقير
دو فقير نگاهي به جمعيت حاجياني كه در صحرا پخش بودند ،كردند وبعد به هم نگاهي انداختند؛ لباس هاي هر دو پوشيده ولي چند جايش پاره بود، فقير اول لبخندي زد، دندان هاي زردش پيدا شد وگفت:
«بايد شانسمان را امتحان كنيم، شايد بعضي ها ثروتمند ودست ودل باز باشند.چند روز است غذاي درست وحسابي نخورده ايم.»
ودرحالي كه حرف مي زد سوراخ كوچكي را كه روي آستينش بود كشيد وآن را بزرگ تر كرد، فقيردوم به حرف هاي فقير اول اعتنايي نكرد هر دو به راه افتادند يكي از سمت چپ وديگري از راست.
صحراي منا پر بود از مردمي كه براي انجام حج امده بودند وحالا در انجا چادر زده وتوقف كرده بودند. فقير اول با صداي بلند شروع كرد به ناله كردن ، دست هايش را به طرف مردم مي گرفت واز انها درخواست كمك مي كرد:
فقيرم ، بيمارم، چند روزاست كه گرسنه ام ، زن وبچه ام گرسنه هستند، كمكم كنيد…
گاه به گاه مردم سكه هايي به فقير اولي مي دادند، مرد نگاهي به سكه ها مي كرد، لبخندي مي زد وسكه را در شال كمرش پنهان مي كرد.
فقير دومي هم همان طور از كنار مردم مي گذشت و از آن ها كمك مي خواست.پايش مي لنگيد. از كنار يكي از چادر ها كه رد شد پايين لباسش به ميخي گير كرد وپاره شد. ايستاد وبا افسوس به پارگي لباسش نگاه كرد. زير لب گفت:«نبايد به اين جا مي آمدم ، اين ها مسافرند وخودشان بيشتر به پول احتياج دارند.»صدايي به گوشش رسيد. كمي جلوتر چند نفر دور هم نشسته بودند و در حال خوردن انگور بودند. نگاهش به انگور ها كه افتاد آب دهانش را قورت داد. از ديروز چيزي نخورده بود ناگهان فقير اول را ديد كه به سمت انها مي رود ايستاد وانها را نگاه كرد.
فقير اولي به سمت ان جمع رفت ايستاد وگفت: « من فقيرم به من كمك كنيد.»
شخصي كمي انگور برداشت و به طرف فقير گرفت. فقير اولي اخم هايش را درهم كشيد ؛ با دست انگورها را پس زد وگفت به من پول بدهيد! آن شخص گفت :پولي ندارم ففقير غرولند كنان رفت.
فقير دوم كه صداي انها را مي شنيد ،گفت خوب است من هم شانسم را امتحان كنم، همان انگور ها براي امروز من كافي است. وبه راه افتاد پايش را لنگان لنگان كشيد وبه جمع رسيد ،ايستاد سلام كرد وگفت به من كمك كنيد.
همان شخص بلند شد وخوشه اي انگور به طرف فقير دوم گرفت ؛ فقير خوشحال شد انگور را گرفت و گفت خدايا شكرت كه امروز هم غذايم را رساندي. وبه راه افتاد كسي كه به او انگور داده بود با شنيدن اين جمله از او خواست تا بايستد دو خوشه ديگر انگور برداشت و به طرف مرد فقير گرفت.
فقير با تعجب خوشه هاي انگور را گرفت و دوباره خدا را شكر كرد. ان شخص رو كرد به يكي از كساني كه انجا بود پرسيد چه قدر پول همراه توست؟ مرد لباس هايش را گشت 20 درهم پول داشت ، پول ها را به فقير داد مرد فقير كه انتظار چنين كمكي را نداشت با شادي گفت :«خدايا سپاس تو تنها روزي دهنده اي »
آن شخص برخاست و در مقابل چشمان حيرت زده فقير عبايي كه روي لباس هايش پوشيده بود را دراورد و به فقير داد فقير كه از شادي در پوست خود نمي گنجيد اين بار رو به مرد كرد و گفت: « اي مرد از تو متشكرم كه اين قدر به من كمك كردي .» وخندان به راه افتاد.
چند قدم دورتر ايستاد ، ان شخص را به مردي كه در ان اطراف بود نشان داد وپرسيد : « اين مرد بخشنده و بزرگوار كيست؟» مرد نگاهي كرد و گفت :«او جعفر بن محمد امام صادق عليه السلام است.»فقير چند قدم برگشت ،جمعيت در حال صحبت بودند، كسي گفت: من فكر مي كنم اگر فقير به شكر خدا ادامه مي داد ،امام هم چنان به او كمك مي كردند اما وقتي سپاس خدا را نگفت و از خود امام تشكر كرد،امام ديگر به او چيزي نداد.
منبع: بحار ا لانوار ،ج 11 ف ص116