خوبي وبدي !
روزي مردي در دلش آرزو كرد :«دوست دارم بدانم خوبي وبدي چه شكلي هستند؟»
شب هنگام خواب عجيبي ديد، در خواب نزديك دو در ،كه كنار يكديگر قرار داشتند،رسيد،يكي از آنها را باز كرد ونگاهي به داخل انداخت:در وسط اتاق ميز بزرگ گردي وجود داشت ،كه روي آن يك ظرف خورش بود.
خورش آنقدر بوي مطبوعي داشت كه دهانش آب افتاد.افرادي كه دور ميز نشسته بودند،بسيار لاغر ومردني ومريض احوال بودند،به نظر قحطي زده مي آمدند،آنها در دست خود قاشق هايي با دسته بسيار بلند داشتند،كه اين دسته ها به بالاي بازوهايشان وصل شده بود وهر كدام از آنها به راحتي مي توانستند قاشق متصل به بازوهايشلن را داخل ظرف خورش ببرند وآن را پر نمايند ،اما از آنجايي كه اين دسته ها از بازوهايشان بلندتر بود،نمي توانستند دست شان را برگردانند وقاشق را در دهان خود فرو ببرند.
مرد با ديدن اين صحنه بدبختي وعذاب آنها غمگين شد! سپس به سمت در بعدي رفت وان را باز كرد.آن جا هم دقيقاً مثل اتاق قبلي بود؛ يك ميز بزرگ گردبايك ظرف خورش و افراد دور ميز .آنها مانند اتاق قبل همان قاشق هاي دسته بلند را داشتند كه به بازوهايشان متصل بود، ولي اين ها به اندازه كافي قوي وشاداب بودند.
مرد نزد خود انديشيد:«نمي فهمم!» كمي ديگر به تماشاي آنان ايستاد. هر كدام از افراد اتاق دوم ،قاشق هايشان را پر مي كردندوآنرا به طرف دهان نفر مقابل مي بردند و اين گونه به راحتي به يكديگر غذا مي دادند.
پس از لحظاتي همان طور كه در عالم رؤيا بود،بار ديگر پيش خود انديشيد:« ساده است،فقط احتياج به يك مهارت دارد؛اين ها ياد گرفته اند كه به يكديگر غذا بدهند، در حالي كه آدم هاي طمع كار اتاق قبل ، تنها به فكر خودشات بودند!»