نامه اي به خواهرم
سلام ،خواهر گرامي !
هم اكنون كه اين نامه را برايت مي نويسم ، دود وآتش ،اطراف سنگر ما را گرفته است، هواپيماي اهدايي شرق وغرب ،هر لحظه ده ها تُن مواد اتش زا ومرگبار بر سر ما مي ريزد ومن نمي دانم تا چند ساعت ديگر زنده خواهم ماند،زندگي مهم نسيت ! اما دفاع از دين وامت اسلامي مهم است ما زندگي را براي اسلام مي خواهيم ،نه براي ماندن وپوسيدن.
خواهرم اين نامه را به اين اميد مي نويسم كه اگر من به آرزويم رسيدم وتوفيق شهادت پيدا كردم ،تو نقش خويش را به فراموشي نسپاري وبه عنوان يك زن مسلمان تبار نامه ي تاريخي خويش را بداني وقبيله ي خويش رابشناسي وبه ياد داشته باشي كه از كجا آمده اي ،به كجا بايد بروي وچه رسالتي بر دوش داري؟
خواهرم ! مخاطب من در اين نامه فقط تونيستي ،همه ي خواهراني كه خون اسلام در رگ دارند وروح انساني در تَن ،مخاطب من هستند.
تو در سنگر تربيت ،مادر ومربي ومعلم مردان بزرگ جهان حتي پيامبران بودي.
نقشي كه تو در زمينه تربيت داري ،نخستين نقش است وبنيادي ترين كار، كاري كه قرآن وپيامبران به خاطر آن آمدند
خواهرگرامي آن روز كه با تن پوش پارسايي پابه عرصه ي دانشگاه نهادي، نقشه هاي شوم استكبار نقش برآب شد!آنها به دو چيز اميد بسته بودند:
1- جهل وبي سوادي زن
2- ضعف اراده وفساد اخلاقي او
استكبار در چشم تو همين دو راه را ترسيم مي كند كه يا بايد جهل وبي سوادي را برگزيني يا فساد اخلاقي را.
حضور متعهدانه ي تو در دانشگاه و حوزه نشان داد كه تو جهل وفساد را مردود شمردي و«علم» و «عصمت»را برگزيدي.
خواهر! در برابر اين نامه نمي توانم ونمي خواهم تاريخ مظلوميت تورا بنويسم،اما مي خواهم نقش تو ومادر عزيزم را در اوراق پراكنده كه از گوشه وكنار سنگر پيدا كرده ام ،ثبت كنم وبا خون خويش امضاء نمايم تا نسلهاي آينده راه ورسم مادر وخواهرم رابدانند ودختران من ميراث افتخار آميز مادران خويش را نگهبان باشند.
خواهرم! اگر امروز ،من با كمال افتخار در سنگر جهاد حضور دارم ، براي آن است كه تو را در ميدان مبارزه ديدم.
آن روز كه در 17 دي ماه 1356 كفن پوش به صحنه آمدي ونخستين خروش انقلابي را در مشهد ؛عليه برهنگي برآوردي.
خواهر مبارز! تو را در 17 شهريور 1357،طفل بر دوش و پر خروش در پيشاپيش تظاهر كنندگان ديدم ،اميد داشتي كه مزدوران استكبار از روي تو شرم كنند و بر روي برادرانت آتش نگشايند،اما آنها بي شرم تر از آن بودند كه حرمت تورا پاس دارند.
خواهر پر تلاش
حضور تو را در انقلاب اسلامي ، همه جا ديدم،گاه شاهد بودم در بيمارستان ها،زخم هاي برادرانت را پانسمان مي كردي وبر جراحت ها مرهم مي نهادي. به راستي تو با آن كارها زخم ياران امام حسين (عليه السلام) را درمان كردي و بر قلب تير خورده ي نظام استكبار نمك پاشيدي.گاه ديدم كه اعلاميه ها ونوارهاي سخنراني امام را تايپ وتكثير مي كردي وزير چادر كه چتر حفاظت تو بود،به خانه ها مي بردي.
خواهرم ،حضور تو در تظاهرات از ايمان آهنين واراده ي استوار سخن مي گفت زيرا،كودكي در آغوش داشتي وبا اين حال مسافت هاي طولاني را در جوّ ارعاب و وحشت طي مي كردي وفرياد مي زدي:«قسم به رهبر زنان فاطمه،ندارم از كشتن خود واهمه»
خواهرم،تو را در نماز جمعه ديدم در نماز جماعت و در محراب عبادت،تسبيحات فاطمه (سلام الله عليها) را تكرار مي كردي.
خواهر ايثار گر
حضور تو در صحنه دفاع مقدس در نبرد با نظام بعثي صدام شكوهي ديگر داشت.در خرمشهر مهمات مي آوردي.در آبادان آب وغذا مي رساندي،در سوسنگرد مجروحان را درمان مي كردي،در تهران،قم،اصفهان ودر سراسر ايران نان ومربا براي رزمندگان مي پختي ودر بيت الزهرا جامه دلاوران جبهه را ميدوختي.
خواهر ارجمندم
هستند كوته بيناني كه نوع زن را طلا پرست وتجمل گرا مي دانند،اما من با دو چشم خود ديدم كه هزاران زن مسلمان ِ ايراني ،كويتي، پاكستاني، لبناني ،تمام زيور هاي خويش را در راه دفاع از اسلام ناب محمدي(صلوات الله عليه وآله) تقديم داشتند.
خواهرم ،روزي كه حلقه نامزديت را تقديم جبهه ي اسلام كردي،حلقه محاصره اقتصادي دشمن راشكستي، جبهه كفر را به وحشت انداختي وحلقوم شيطان را فشردي. روزي كه با جانباز سرا فراز كه از دو چشم نابينا بود ازدواج كردي نه تنها قلب او، بكله دل امت اسلام را روشن نمودي وچشم چپ وراست استكبار را كور كردي.
خواهرم ، روزي كه گونه هاي گلفام پسرت را بوسيدي و او را از زير قرآن رد كردي وگفتي :«اگر بر دشمن نتازي،شيرم حلالت مباد». آن روز ماشين جنگي استعمار را شكستي و دنيا رابه شگفتي واداشتي.
خواهر آگاهم
تو تنها در ايران اسلامي،مسلمان انقلابي نبودي ،تورا در بيروت ديدم كه پرچم «الله اكبر» بر دوش گرفته بودي و از اشغال لانه جاسوسي آمريكا در تهران حمايت مي كردي.
تو را در «دار السلام» با جمعيت زنان مسلمان ديدم كه به سفارت ايران آمدي و به صفاي آب وآفتاب گفتي:«ما توان كار ديگر نداريم،ولي تقاضا مي كنيم افتخار تربيت كودكان شهداء را به ما واگذار كنيد».
تو را در «تگزاس» ديدم، در قلب كفر كه روزه مي گرفتي وبهاي يك وعده غذايت را به انقلاب اسلامي كمك مي كردي.
تو را در«استانبول» و«آنكارا» ديدم كه به جرم «حجاب اسلامي»از دبيرستان ودانشگاه اخراج شدي .
خواهرم، تو را در «ميناب » ديدم در كپري محقّر ،كه عكس امام بود وتابلوي مقوايي كه بر آن اين آيه قرآن به چشم مي خورد:«ان حزب الله هم الغالبون». در آن خانه كوچك تو چنين گفتي:«پسر اولم شهيد شده ،دوتاي ديگر در حبهه دارم ،بسيار خوشحالم،ولي يك حاجت ديگر دارم از خداوند مي خواهم آن را زود تر عنايت كند»،پرسيدم:از خدا چه مي خواهي؟گفتي:«دو پسر دارم،16و14 ساله،نذر كرده ام كه اين دو تا هم عضو بسيج شوند و به جبهه بروند، از خدا مي خواهم در بسيج قبول شوند».
خواهرم، آن روز فهميدم كه چرا فرشتگان دربرابر آدم به سجده افتادند.آن روز باور كردم كه 50 تن از ياران خاص امام عصر (عج الله فرجه) از بين زنان برخواهند خواست. آن روز باور كردم كه تو كوثري «خير كثير وفراوان»
تو «هاجري» كه اسماعيلت را به «مناي عشق » فرستادي.
تو «رحيمه اي» همسر ايوب كه در مصيبت هاي جان گداز، صبر واستقامت از ايوب آموختي و رسم وفاداري و شوهر داري به بانوان گيتي نشان دادي.
تو «يوكابدي» كه از جان موسي پاسداري كردي والهام و رهنمود الهي را دريافتي .
تو «حنانه اي» همسر عمران ومادر مريم كه فرزند خويش را نذر راه خدا كردي.
خواهرم، تو رابه ياد دارم در سيماي «سميه »مادر عمار،نخستين شهيد زن و اولين زن شهيد در تاريخ اسلام.
خواهرم ، تو را در سيماي«فضّه»به ياد مي آورم كه بيست سال با استمداد از قرآن مقصود خويش را بيان مي كردي وبا كلام خدا سخن مي گفتي.
گاه تو را در چهره ي «حسينيه» به خاطر دارم كه با دانش گسترده ومناظرات دلپذيرت در دفاع منطقي از ولايت علوي ،دوست ودشمن را به اعتراف واداشتي .
گاه تو را در سيماي «امّ ذَر » به ياد دارم كه همگام با «ابوذر» بر غارتگران بيت المال شوريدي و در ريگزار ربذه شوهرت را از دست دادي.
خواهرم تو «زينبي» كه به كوهها استقامت آموختي و در برابر گستاخي يزيد از جان امام سجاد (عليه السلام) حفاظت كردي وبا خطبه هاي افشاگرت پرونده ي جباران را در دنيا گشودي.
تو «طوعه اي » كه در اوج بي پناهي،در وقتي كه همه ي مردان كوفه وحشت داشتند و دشمن در پي «مسلم» بود،نماينده ي امام حسين (عليه السلام) را پناه دادي.
تو «مادر وهبي» كه باسر پسرت به ارتش كفر وشرك يورش بردي وپسر و شوهرت را يكجا نثار راه فرزند پيامبر كردي.
خواهر فداكارم
تو در قرآن ما «آمنه قطيبي» كه همراه با دو برادر عليه فرعون مصر؛فاروق مزدور،خروشيدي وجام خوشگوار شهادت را سر كشيدي.
تو در عصر ما«آمنه بنت الهدايي» كه همراه با برادرت «آيت الله صدر»جان در راه آرمان نهادي ودر سلاخ خانه ي نظام بعثي صدام ، قرباني شدي.
تو هاجري كه «روح الله» را به امت اسلامي ايران هديه كردي.
خواهر ايثار گرم
اين نامه ، نه رنج نامه ي توست ونه ستايش نامه ات، بلكه اوراقي نا چيز از تاريخ ايمان وايثار توست كه برادرت در سنگري از مرزهاي پاسداري از انقلاب و دفاع مقدس از اسلام ،مي نويسد،تا ارزش هاي تاريخي تو را يادآور شود وبه تو هشدار دهد كه:شيطان ها مي خواهند جامه ي عفت را از پيكرت بكنند وتو را به خوردن ميوه ممنوع وادارند.
سرمايه پرستان،مي خواهند تو دلال فروش اجناس بنجل وپر زرق وبرقشان باشي و مصرفگر بي چون وچراي توليداتشان .
گروهك ها ،مي خواهند تو ابزار كارشان باشي ودلال فروش روزنامه شان.
هوس بازان هرزه مي خواهند تو صحنه آراي محافل كباب و شرابشان باشي ومنشي آرام ارزان وزيباي اداره شان.
ابرقدرت ها مي خواهند،تو عروسك كوكي وابزار جاسوسي آنها باشي ،استكبار مي خواهد از تو دختري شايسته بسازد! اما شايسته براي عشرت كده هاي حيوانات دو پا و انسان هاي مسخ شده، واگر در برابر آنان بايستي همچون دختران ميانه وبانوان چهار مردان قم در جست وجوي علم وايمان باشي ،بي رحمانه بمباران مي شوي.
خواهرم ، شرق وغرب هر دو به «جسم» تو مي انديشند وبراي استثمار اين پيكر ظريف نقشه مي كشند،يكي استثمار اقتصادي را مهم تر ميداند، يكي اسنثمار جنسي را ، ولي توقبل از آنكه «جسم » باشي «روحي» ، وپيش از آنكه زن باشي «انساني»و پيش از آنكه به زمين وابسته باشي ، به آسمان و حيات جاودانه بسته اي .
تو در ايمان:خديجه اي
در عصمت:فاطمه دخترمحمد(صلوات الله عليه وآله)
در هجرت: فاطمه بنت اسد مادر علي (عليه اسلام)
در بيعت :نسيبه دختر كعب
در حمايت از امامت :فاطمه وزينب (سلام الله عليها)
در شهادت: سميه مادر عمار
در تربيت: آمنه ونرگس
خواهر مهربان
در باره حجاب سفارش خاصي ندارم،زيرا مي دانم كه تو آگاهانه حجاب را برگزيده اي. مي دانم كه حجاب تو پرچم استقلال امت ماست وچتر مصونيت تو، وتو پرچمدار اين مقاومتي ،مقاومت در برابر شيطان هوس و شيطان بزرگ.
خوبي وبدي !
روزي مردي در دلش آرزو كرد :«دوست دارم بدانم خوبي وبدي چه شكلي هستند؟»
شب هنگام خواب عجيبي ديد، در خواب نزديك دو در ،كه كنار يكديگر قرار داشتند،رسيد،يكي از آنها را باز كرد ونگاهي به داخل انداخت:در وسط اتاق ميز بزرگ گردي وجود داشت ،كه روي آن يك ظرف خورش بود.
خورش آنقدر بوي مطبوعي داشت كه دهانش آب افتاد.افرادي كه دور ميز نشسته بودند،بسيار لاغر ومردني ومريض احوال بودند،به نظر قحطي زده مي آمدند،آنها در دست خود قاشق هايي با دسته بسيار بلند داشتند،كه اين دسته ها به بالاي بازوهايشان وصل شده بود وهر كدام از آنها به راحتي مي توانستند قاشق متصل به بازوهايشلن را داخل ظرف خورش ببرند وآن را پر نمايند ،اما از آنجايي كه اين دسته ها از بازوهايشان بلندتر بود،نمي توانستند دست شان را برگردانند وقاشق را در دهان خود فرو ببرند.
مرد با ديدن اين صحنه بدبختي وعذاب آنها غمگين شد! سپس به سمت در بعدي رفت وان را باز كرد.آن جا هم دقيقاً مثل اتاق قبلي بود؛ يك ميز بزرگ گردبايك ظرف خورش و افراد دور ميز .آنها مانند اتاق قبل همان قاشق هاي دسته بلند را داشتند كه به بازوهايشان متصل بود، ولي اين ها به اندازه كافي قوي وشاداب بودند.
مرد نزد خود انديشيد:«نمي فهمم!» كمي ديگر به تماشاي آنان ايستاد. هر كدام از افراد اتاق دوم ،قاشق هايشان را پر مي كردندوآنرا به طرف دهان نفر مقابل مي بردند و اين گونه به راحتي به يكديگر غذا مي دادند.
پس از لحظاتي همان طور كه در عالم رؤيا بود،بار ديگر پيش خود انديشيد:« ساده است،فقط احتياج به يك مهارت دارد؛اين ها ياد گرفته اند كه به يكديگر غذا بدهند، در حالي كه آدم هاي طمع كار اتاق قبل ، تنها به فكر خودشات بودند!»
سبزترين موعود
اي تك سوار جاده عشق
اي سبز ترين موعود
راهي نمانده تا سرودن آخرين ترانه انتظار
فاصله اي نيست از كلبه سرد انتظار تا قصر هاي زيباي وصال
اي كبريايي ترين سجاده نياز
نماز نيمه شب هاي نيايش را به عشق تمناي تو به قامت مي ايستيم
هر صبح كتاب خواب را به عشق روي تو مي بنديم
وپنجره چشمانمان را رو به باغ ياد تو مي گشاييم
وفصل روز رمان زندگي را با« اللهم ارني الطلعة الرشيده» آغاز مي كنيم
و به شوق رويشي دوباره زير لواي سبز تو بذر اميد بر زندگيمان مي افشانيم
چرا كه امدنت را باور داريم
وبه تقدس همين باور است كه هر جمعه دروازه هاي نگاهمان را به چراغ هاي انتظار آذين مي كنيم
گره دل را بر غرفه هاي ندبه مي بنديم
تا سايبان مژه ها
وبر قلب كتاب دعا شبنم اشك مي كاريم
وبه يمن رسيدن سبز ترين جمعه تاريخ كه تو از راه مي رسي
وبه تأسي از فتح مكه
در فتح الفتوحي ديگر دروازه هاي عشق را فتح مي كني
مولا جان
تورا به حرمت مسافران جاده انتظار
تورا به حرمت عاشقان منتظر ومنتظران عاشق
تورا به حرمت بال وپر خاكي كبوتران آن مزار بي نشان
وبه حرمت ناله هاي « فاغث يا غياث المستغيثين »
از پشت پرده غيبت درآي
وبه كنعان ديده ها قدم بگذار
وخلعت سبز طلعتي جاويد را به افق قلب هاي منتظران شيعه بپوشان
مولا جان
مگر نميداني
مگر نمي بيني
مي دانم كه مي داني
مي دانم كه مي بيني
روز گار نامرادي هاست
و زمانه تكرار قصه سرنوشت فرزندان آدم
هر روز هابيلي در آتش كينه قابيلي مي سوزد
وهنوز صداي پيامبر ازوراي قرن ها گذر زمان فرياد ميزند:و
«من كنت مولا فهذا علي مولاه واني تارك فيكم الثقلين » را قرائت مي كند
وكبودي ياس ها در خم كوچه هاي غربت تكرار مي شود
وهر گوشه از جهان سقيفه اي وسقيفه نشينان بسيار
علي از دست ها بالا رفته ودر غدير ولايت خانه نشيني را به ارث مي برد!
وكبوتران چاهي از لابه لاي صفحات ورق خورده تاريخ هنوز آماده شنيدن ناله هاي غريبانه اند
كل يوم عاشوراست!
ودر پي شكستن ديوار هاي صوتي
تكرار دريده شدن حلقوم هاي شش ماهه
وآسمان هر روز پذيراي مشتي خون
پا برهنگان تاريخ در جست وجوي رد پايي از قافله ناقه هاي عريان زينب اند
وجام ها مست از شراب خون انسان ها!
آيا هنگام آن نرسيده است كه بر واژه ظلم وظالمي خط بطلان بكشي!
آيا نرسيده زماني كه حجاب غيبت از چهره بر كني!
وذوالفقار عدالت را از قفس نيام رها كني!
بيا بيا
اي موعود همه اعصار وقرون
بيا و« فهذا علي مولاه» را تفسيركن
براي آنان كه غدير را در بخٍ بخٍ يا علي خلاصه كرده اند
براي آنان كه جغد وار ناله رهايي از قيوميت ولايت را سر مي دهند
بيا تا كربلا در مظلوميت خود به دور غريبي حسين چرخ نزند
وقافله زينب بي قافله سالار سفر نكند
بيا وبا «ونريد ان نمن علي الذين استضعفوا» ستمديدگان جهان را بر اريكه قدرت بنشان
بيا كه سرير عدالت در انتظار قدومت بي تاب وبي قرار است.
آقا ترين سكوت مرا غرق نور كن ****** ما را غرين منت ولطف حضور كن
وقـتي گـناه كنج دلم سبز مي شود ****** آقا شـما شـفاعت اين نا صبـور كن
مي ترسم از شبي كه به دجال رو كنيم ****** آقا تو را قسم به شهيدان ظهور كن
بر جان ودل صبور مهدي صلوات
كوفه را نديده ايم اما...
الهي ! اي خداي قنوت هاي تب دار ! تو چه نزديكي آن زمان كه دست هاي ما به سوي تو بالا مي آيد ، پاي ما را از زمين بكن .
زمان عجيبي است ! غربت از در و ديوار مي بارد. نمي دانم چرا وقتي به اين زمان فكر مي كنم كوفه در ذهنم تداعي مي شود.كوفه را نديده ام و شايد تا آخر عمر هم نبينم ، اما؛با مذلت خاك وخاكيان آشنايم . بر حال خودم وهمنوعانم افسوس مي خورم ؛ چرا كه داريم به سرعت از همديگر دور مي شويم و روز به روز فاصله ما بيشتر مي شود. در عين اين كه از همديگر جدا مي شويم ، نسبت به خودمان نيز داريم غريبه مي شويم. داريم خودمان را نيز فراموش مي كنيم. هر وقت ندايي از درون بر ما نهيب مي زند كه برگرد ، راه را گم كرده اي ! داري به بيراهه مي روي ! ما نيز براو نهيب مي زنيم كه خاموش .
نمي دانم خوابيدن را چرا بيشتر از پرواز كردن دوست داريم؟ نمي دانم زمين راچرا به آسمان ترجيح مي دهيم ؟ شايد اين نشانه هاي همان غربتي باشد كه نسبت به خويشتن پيدا كرده ايم . هر چه باشد دلم گرفته است . از زمين سير شده ام ، از دنيا نه ، بلكه از زمين . شايد هم در اين عالم ، همه مثل اين خاك واين زمين باشند ولي من تنها اين زمين را تجربه كرده ام.زمين و يا هر چيز ديگر ، يكي دارد ما را از ما دور مي كند.
كاش از همه دل ها پنجره اي به سوي انتظار باز مي شد ! چه قدر دردآور است كه انسان بخواهد خودش را بفريبد. كاش دروغ نمي گفتيم و اميد را ، راستي راستي باور داشتيم ! كاش خودمان را در كوچه ها حس نمي كرديم وكاش يك سر اين كوچه ها را به جاده ابديت پيوند مي داديم !
نمي دانم چگونه و با چه زباني فرياد زنم كه ما گم شده ايم . چيزي را كه كوچك تر از ما بود بزرگش كرديم و در مقابل خودمان را كوچك تر ، چنان كه بعد از مدتي در ميان چيزي كوچك تر از خود ، گم شديم.
كم كم داريم با تاريخ بيگانه مي شويم وان را برخاسته از ضمير نا خودآگاه اشخاص مي پنداريم ، كم كم داريم به همديگر مي قبولانيم كه ابراهيم نمي خواست ونمي توانست بت شكن باشد و واقعه كربلا نمي تواند واقعي باشد. شايد اين ها ساخته ذهن هاي پريشان باشد. آري هر روز غريبه تر مي شويم وخودمان را پايين تر مي بينيم .بعد از مدتي بر انسان بودن خود هم شك خواهيم كرد.
دريغ كه اين پرده سازگاري ، ما را از گوهر وجدان دور ساخته است. دريغ و افسوس كه غبار غفلت آينه جانمان را در بر گرفته وما را از تماشاي خود محروم ساخته است.
آري ! از اين خاك احساس غربت مي كنم ، از اين خاكي كه براي ماندن حاضر است خودش را به زير پاي من بيندازد .
آري ! كوفه را نديده ام ، اما چيزي از درونم مي جوشد ، چيزي مثل غربت . احساس مي كنم كه در كوفه نيز همين خاك خيلي ها را جذب كرد واز پرواز محروم ساخت و چنين شد كه روح روشنايي را رها ساخته وخود را در ظلمت انداختند. چنين شد كه زلال بودن را گم كردند وبراي هميشه در صحراي عدم گير كردند وما نيز به سوي گم شدن پيش مي رويم وهمين گم شدن به صحراي عدم ختم مي شود. پس بياييد نگذاريم آن واقعه تكرار شود. حتماً مي پرسيد كدام واقعه؟! همان واقعه اي كه بانو فاطمه (سلام الله عليها) در دل نيمه شب دست به دعا برداشت كه «اللّهم عجّل وفاتي »، همان واقعه اي كه امام علي (عليه السلام) در تنهايي با چاه درد دل كند، همان واقعه اي كه امام حسن (عليه السلام) را سنگ بزنند وآنقدر مظلوم وغريبش كنند كه بعد از شهادتش پيكر مطهرش را تير باران كنند. همان واقعه اي كه امام حسين (عليه السلام) فرياد بزند:« هل مِن ناصِرٍ يَنصُرُ نِي » وفقط پيكر هاي بي سر شهدا تكان بخورد.همان واقعه اي كه امام صادق (عليه السلام) بفرمايد: «به تعداد انگشتان يك دست يار وياور واقعي ندارم ونهايتاً همان واقعه اي كه امام خميني (رحمة الله عليه) فرمودند:من جام زهر نوشيدم . وناله غريبانه «اللّهم عجل وفاتي » او فاطمه (سلام الله عليه ) را به گريه در اورد!!!
نگذاريد تاريخ مظلوميت گذشته تكرار شود . دشمنان اسلام كمر همت بسته اند تا ولايت را ازما بگيرند وشما همت كنيد ،متحد ويك دل باشيد تا كمر دشمنان بشكند و ولايت باقي بماند .
كاش هر چه زودتر پنجره ها باز شود.كاش هر چه زودتر باورمان را به اميدي دوباره ،دوباره بدست بياوريم .كاش اميدمان به انتظار ختم شود وانتظارمان به منجي موعود ! پس بياييم پرده ها را كنار بزنيم تا از دل هايمان پنجره اي به سوي انتظار باز شود تا روح روشنايي را سراغ بگيريم وخود را با آن از ظلمت برهانيم.
بيا مهدي شب هجران سحر كن
خدايا با من حرف بزن !
وخداوند نزديكتر از… .
مرد نجوا كنان گفت: «اي خداوند بزرگ ،با من حرف بزن !» و چكاوكي با صداي قشنگش خواند، اما مرد نشنيد!
مرد دوباره گفت:«با من حرف بزن !» برقي در آسمان جهيد وصداي رعد در آسمان طنين افكن شد ، اما مرد باز هم نشنيد !
مرد نگاهي به اطراف انداخت وگفت:«اي خالق توانا ، پس حداقل بگذار تا من تو را ببينم.» ستاره اي به روشني درخشيد ؛ اما مرد فقط رو به آسمان فرياد زد:«پروردگارا ، به من معجزه اي نشان بده !»كودكي متولد شد و زندگي تازه اي آغاز گرديد ،اما مرد باز متوجه نشد وبا نا اميدي ناله كرد:«خدايا مرا به شكلي لمس كن وبگذار تا بدانم اين جا حضور داري !» پروانه اي روي دستش نشست اما مرد با حركت دست ، پروانه را از خود دور كرد وقدم زنان رفت….!
روز شمار رويدادهاي دهه اول محرم
چهار حادثه مهم شب عاشورا
1- در شب عاشورا به «محمد بن بشير حضرمي» يكي از ياران امام حسين (عليه السلام) خبر دادند كه فرزندت در ري اسير شده است. او در پاسخ گفت: ثواب اين مصيبت او وخود را از خداي متعال آرزو مي كنم ودوست ندارم فرزندم اسير باشد ومن زنده بمانم . امام حسين (عليه السلام) چون سخن او را شنيد فرمود:خدا تو را بيامرزد ، من بيعت خود را از تو برداشتم ،برو ودر آزاد كردن فرزندت بكوش.
محمد بن بشير گفت: در حالي كه زنده هستم ،طعمه درندگان شوم اگر چنين كنم واز تو جدا شوم.
امام پنج جامه به او داد كه هزار دينار ارزش داشت وفرمود:پس اين لباس ها را به فرزندت كه همراه توست بسپار تا در آزادي برادرش مصرف كند.
2- امام حسين (عليه السلام) در سخنراني شب عاشورا خبر از شهادت ياران خود داد وآنان را به پاداش الهي بشارت داد. در اين مجلس «قاسم بن الحسن»به امام عرض كرد:آيا من نيز به شهادت خواهم رسيد؟امام با عطوفت ومهرباني فرمود:فرزندم! مرگ در نزد تو چگونه است ؟ عرض كرد: اي عمو ! مرگ در كام من از عسل شيرين تر است. امام فرمودند: آري تو نيز به شهادت خواهي رسيد بعد از آنكه ه رنج سختي مبتلا شوي ،و همچنين پسرم عبدالله (كودك شير خوار) به شهادت خواهد رسيد.
قاسم گفت: مگر لشكر دشمن به خيمه ها هم حمله مي كنند؟ امام به ماجراي شهادت عبدالله اشاره نمودند كه قاسم بن الحسن تاب نياورد و زار زار گريست و همه بانگ شيون وزاري سر دادند.
3- امام (عليه السلام)در شب عاشورا دستور دادند براي حفظ حرم وخيام ،خندقي را پشت خيمه ها حفر كنند. حضرت دستور داد به محض حمله دشمن چوب ها وخار و خاشاكي كه در خندق بود را آتش بزنند تا ارتباط دشمن از پشت سر قطع شود و اين تدبير امام بسيار سودمند بود.
4- مرحوم شيخ صدوق در كتاب ارزشمند «امالي» نوشته اند: شب عاشورا حضرت علي اكبر (عليه السلام) و30 نفر اصحاب به دستور امام از شريعه به فرات آب آوردند. امام به ياران خود فرمود: بر خيزيد، غسل كنيد و وضو بگيريد كه اين آخرين توشه شماست .
روز عاشورا
و اينك ميداني دوباره ،اينك 72 يار وهزاران دشمن كينه توزي كه رحم ومروُت را از ازل نياموخته اند. اينك عاشورا كه هر چه از آن بگوييم كه گفته ايم ، از برخوردهاي جلُادانه سپاه عمربن سعد ،يا هنايات والطاف سيدالشهدا (عليه السلام).
سرداراني، سپاه عظيمي را به سوي جهنم رهبري ميكردند وامام معصومي لشكر كم تعداد خود را به بهشت بشارت ميداد… .و سرانجام شهادت ، خون ، نيزه ، عطش و اطفال ،تازيانه وسر هاي بريده ، آه از اسارت وشام ،آه از خرابه و… .
صلي الله عليك يا ابا عبدالله
روز شمار رويدادهاي دهه اول محرم
روز نـهم
1- در روز نهم محرم (تاسوعاي حسيني) شمر بن ذي الجوشن با نامه اي كه از عبيدالله داشت از «نُخيله»_كه لشكرگاه و پادگان كوفه بود_ با شتاب بيرون آمدو پيش از ظهر روز پنجشنبه نهم محرم وارد كربلا شد و نامه عبيدالله را براي عمربن سعد قرائت كرد.
ابن سعد به شمر گفت:واي برتو! خدا خانه ات را خراب كند، چه پيام زشت وننگيني براي من آورده اي.به خدا قسم! تو عبيدالله را از قبول آنچه من براي اونوشته بودم بازداشتي وكار را خراب كردي… .
2- شمر كه با قصد جنگ وارد كربلا شده بود ،از عبيدالله بن زياد امان نامه اي براي خواهر زادگان خود واز جمله حضرت عباس (عليه السلام)گرفتهبود كه در اين روز امان نامه را برآن حضرت عرضه كرد وايشان نپذيرفت. شمر نزديك خيام امام حسين(عليه السلام)آمد وعباس ،عبدالله،جعفر وعثمان(فرزندان امام علي (عليه السلام)كه مادرشان ام البنين 0عليهم اليلام) بود) را طلبيد.آنها بيرون آمدند، شمر گفت:از عبيدالله برايتان امان گرفته ام .آنها همگي گفتند:خدا تورا وامان تو را لعنت كند،ما امان داشته باشيم و پسردختر پيامبر امان نداشته باشد؟!
3- در اين روز اعلان جنگ شد حضرت عباس (عليه السلام)امام را با خبر كرد.امام حسين(عليه السلام) فرمودكاي عباس! جانم فداي تو باد،بر اسب خود سوار شو و از آنان بپرس كه چه قصدي دارند؟ حضرت عباس رفت وخبر آورد كه اينان مي گويند :يا حكم امير را بپذيريد يا آماده جنگ شويد.
امام حسين (عليه السلام) به عباس فرمودند:اگر مي تواني آنها را متقاعد كن كه جنگ را تا فردا به تأخير بيندازند و امشب را مهلت دهند تا ما با خداي خود راز ونياز كنيم وبه درگاهش نماز بگذاريم.خداي متعال مي داند كه من به خاطر او نماز و تلاوت قرآن را دوست دارم. حضرت عباس نزد سپاهيان دشمن بازگشت و از آنان مهلت خواست.عمربن سعد در موافقت با اين درخواست ترديد داشت،سرانجام از لشكريان خود پرسيد كه چه بايد كرد؟
«عمرو بن حجاج» گفت:سبحان الله!اگر اهل ديلم و كفار از تو چنين تقاضايي مي كردند سزاوار بود كه با آنها موافقت كني. عاقبت فرستاده ي عمربن سعد نزد عباس آمد و گفت:ما به شما تا فردا مهلت مي دهيم، اگر تسليم شديد شما را به عبيدالله مي سپاريم وگرنه دست از شما بر نخواهيم داشت.